مدیا مدیا ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره
پویاپویا، تا این لحظه: 11 سال و 25 روز سن داره

موش موشک بابایی

اردیبهشت 90

تازه از مسافرت 12 روزه حج اومده بودیم که دعوت شدیم برای تولد عسل جون دوستت . عسل جون تولدت مبارک عزیزم اینجا 4 تا از دندونهای جلوی فک بالات با هم در اومده بودند ولی خدا رو شکر اصلا اذیت نشدی  ...
28 آبان 1390

نوروز 90

عیدت مبارک . خونه خاله ات بودیم برات یه گوشواره کفشدوزکی خریدم که توی عکس نیفتاده ولی النگوت کادوی عمه ات بود برای تولدت ...
28 آبان 1390

آذر 89

قربونت اینجا اول دی بود بدوم آتلیه عکس بگیرم برای پاسپورتت آخه می خواستیم ببریمت حج وقتی اومدیم خونه گفتم با دوربین خودمم یه چند تا !!! عکس ازت بگیرم   ...
28 آبان 1390

بهمن 89

دختر گلم . خوشگل نه ماهه ام  . بهمن ماه بود مامان جون و باباجونت اومده بودند خونمون . مامان جونت اول موهات رو کوتاه کرد . بعد از همه مهمتر گوش ات رووووووووووووووووووووو ! ولی اصلا اذیت نشدی من که خودم اصلا دل این چیزها رو ندارم سرت رو محکم گرفتم بعد مادر جون با نخ و سوزن بعد از کلی ماساژ گوش ، اون رو سوراخ کرد یه لحظه گریه کردی اونم بخاطر اینکه محکم سرت رو گرفته بودم بعد که نخ رد شد بغل کردم و بردمت توی آشپزخونه و تو ساکت شدی برای گوش بعدیت هم همینطور . کلا سر جمع 5 دقیقه بیشتر گریه نکردی و الحمداله گوشت هم خوب شد و زخم نشد البته منم همش چربش می کردم . ببخشید مجبور بودم چون اگه یه کم بزرگتر می شدی دیگه نمی ذاشتی .... اولین مروارید...
28 آبان 1390

دی 89

مدیا جان اینجا بدون کمک می نشستی . ولی چهار دست و پا نمی رفتی تنبل . وقتی می خواستی بری اینطوری غلت می زدی ولی ماشاله خودت خیلی بچه محتاطی بودی اول دستت رو می ذاشتی زیر سرت که بجایی نخوره بعد یواش می چرخیدی . ...
28 آبان 1390

مهر 89

شاید اولین مسافرتت بود ولی بهمون خیلی خوش گذشت و خونه دوست بابایی بودیم ...
28 آبان 1390

شهریور 89

عزیزم اینجا چهار ماه بودی خدا رو شکر فقط تا 2 ماهگی نفخ داشتی با اینکه دکترت گفته بود تا 6 ماهگی ولی از اول بچه صبوری بودی و شبها تا صبح یه سر می خوابیدی حتی برای شیر هم بیدار نمی شدی ...
28 آبان 1390

تیر 90

اول تیر باتفاق عمو هات و خانواده هاشون رفتیم شمال همش بارون بود و هوا سرد اینجا هم که توی تله کابین بودی مدیا جان دختر ساکتی هستی زیاد گریه و نق و نوق نمی کنی توی این مسافرت عموهات تو رو اذیت می کردند و می گفتند می خواهیم صدای گریه اش رو بشنویم !!! دیدی تو رو خدا دوره زمونه رو  ..... ولی ازهفت ماهگی به اونطرف دیگه شبها خوب نمی خوابیدی یا آب می خواستی یا دندونت درد می کرد یا مریض بودی خلاصه نمی دونم طفلک بابایی ات که همش شبها با تو بیدار بود ...
2 تير 1390
1